ناتوان و کاهل و غافل وبی درد. (ناظم الاطباء) ، مهربان. باعاطفه. نرم خوی: و اگر این امیر یا والی سست رگ باشد و خواهد تا آن مردم را بلطف و نیکویی بدست آرد زبون و پایمال کنند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 169)
ناتوان و کاهل و غافل وبی درد. (ناظم الاطباء) ، مهربان. باعاطفه. نرم خوی: و اگر این امیر یا والی سست رگ باشد و خواهد تا آن مردم را بلطف و نیکویی بدست آرد زبون و پایمال کنند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 169)
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، قوی هیکل، تنومند، زورمند، کنایه از خشمناک، کنایه از ستیزه کار، کنایه از گستاخ، برای مثال پذیرفته ام از خدای بزرگ / که دل بر تو هرگز ندارم سترگ (فردوسی۱ - ۸۸)
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، قوی هیکل، تنومند، زورمند، کنایه از خشمناک، کنایه از ستیزه کار، کنایه از گستاخ، برای مِثال پذیرفته ام از خدای بزرگ / که دل بر تو هرگز ندارم سترگ (فردوسی۱ - ۸۸)
پررو، گستاخ، بی شرم اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، متربّد، ترش روی، بداغر، عبوس، زوش، تندرو، عبّاس، ترش رو، روترش، عابس، اخم رو، دژبرو، تیموک، بداخم، گره پیشانی
پررو، گستاخ، بی شرم اَخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، مُتَرَبِّد، تُرش روی، بَداُغُر، عَبوس، زوش، تُندرو، عَبّاس، تُرش رو، روتُرش، عابِس، اَخم رو، دُژبُرو، تیموک، بَداَخم، گِرِه پیشانی
مرکّب از: دست + گر، پسوند فاعلی، سازندۀ دست. صانع دست. (از تعلیقات فیه مافیه ص 335) : مؤمن چون خود را فدای حق کند از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد چون سوی حق می رود دست و پا چه حاجت است. دست و پا برای آن داد تا از او بدین طرف روان شوی لیکن چون به پاگر و دست گر میروی اگر از دست بروی و در پای افتی... چه غم باشد. (فیه مافیه ص 178)
مُرَکَّب اَز: دست + گر، پسوند فاعلی، سازندۀ دست. صانع دست. (از تعلیقات فیه مافیه ص 335) : مؤمن چون خود را فدای حق کند از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد چون سوی حق می رود دست و پا چه حاجت است. دست و پا برای آن داد تا از او بدین طرف روان شوی لیکن چون به پاگر و دست گر میروی اگر از دست بروی و در پای افتی... چه غم باشد. (فیه مافیه ص 178)
آنکه آهسته راه میرود و کندرو و تنبل. (ناظم الاطباء) : سپه ماند از بردع و اردبیل وز ارمینه سست پی یک دو خیل. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2708). ، پست نژاد. پست تبار: من از تخمۀ بهمن و پشت کی چرا ترسم از رومی سست پی. نظامی
آنکه آهسته راه میرود و کندرو و تنبل. (ناظم الاطباء) : سپه ماند از بردع و اردبیل وز ارمینه سست پی یک دو خیل. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2708). ، پست نژاد. پست تبار: من از تخمۀ بهمن و پشت کی چرا ترسم از رومی سست پی. نظامی
ضعیف العقل و بی تدبیر و بی تمیز. (ناظم الاطباء). ناقص عقل. بی تصمیم. بی اراده: بگرگین بگو ای یل سست رای چو گویی تو با من بدیگر سرای. فردوسی. زنان نازک دلند و سست رایند بهر خو چون برآریشان برآیند. (ویس و رامین). زنان همه ناقص عقل باشند و سست رای. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعیدنفیسی). ایام سست رای و قدر سخت گیر گشت اوهام کند پای و قدر تیزتاب شد. خاقانی. تو کوته نظر بودی و سست رای که مشغول گشتی بجغد ازهمای. سعدی. که نادان و سست رای تر ایشان و عاجزتر مجادل و منظر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 108)
ضعیف العقل و بی تدبیر و بی تمیز. (ناظم الاطباء). ناقص عقل. بی تصمیم. بی اراده: بگرگین بگو ای یل سست رای چو گویی تو با من بدیگر سرای. فردوسی. زنان نازک دلند و سست رایند بهر خو چون برآریشان برآیند. (ویس و رامین). زنان همه ناقص عقل باشند و سست رای. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعیدنفیسی). ایام سست رای و قدر سخت گیر گشت اوهام کند پای و قدر تیزتاب شد. خاقانی. تو کوته نظر بودی و سست رای که مشغول گشتی بجغد ازهمای. سعدی. که نادان و سست رای تر ایشان و عاجزتر مجادل و منظر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 108)
احمق. (غیاث اللغات). کنایه از احمق و بی عقل. (آنندراج) : سخت درمانده امیر سست ریش چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش. مولوی. که چه میگوید عجب این سست ریش یا کسی داده است بنگ بیهشیش. مولوی
احمق. (غیاث اللغات). کنایه از احمق و بی عقل. (آنندراج) : سخت درمانده امیر سست ریش چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش. مولوی. که چه میگوید عجب این سست ریش یا کسی داده است بنگ بیهشیش. مولوی
مرکّب از: سفت ’سفتن’ + گر، پسوند شغل و مبالغه، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، شخصی را گویند که مروارید و مرجان و امثال سوراخ میکند. (برهان) (انجمن آرای ناصری)
مُرَکَّب اَز: سفت ’سفتن’ + گر، پسوند شغل و مبالغه، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، شخصی را گویند که مروارید و مرجان و امثال سوراخ میکند. (برهان) (انجمن آرای ناصری)